صدای چک چک باران روی سقف شیروانی خانه، خواب را از چشم هایم می پراند.قطره قطره از آسمان می افتند روی سقف، سر می خورند تا پایین و آواز می خوانند.جشن گرفته اند. پتو را می کشم روی سرم.ساعت از یک هم گذشته.سر شب لباس ها خودشان را از زیر اتو رد کرده اند. حالا توی کمد آویزان شده اند و حتما خواب فردا را می بینند.کوله ام، کتاب ها را کنج دلش جا داده و راحت خوابیده. همه چیز آماده است و فقط مانده تا فردا شود. چشم هایم را التماس می کنم روی هم بیفتند. می دانم خواب همین جایی همین دور و بر هاست قدم می زند و منتظر است پا بگذارد توی چشم هایم. تا می خواهد گیوه هایش را ور بکشد و بیاید توی چشمم،قطره ها های و هوی می کنند و فراری اش می دهند. ساز هایشان را کوک کرده اندو با تمام وجود می نوازند.